پایگاه خبری تحلیلی ایراسین- سعید غفاری: سن کمی داشت، دانشآموز بود. سن و سالش کمتر از این حرفها میخورد. موهای مشکیاش از دور شبیه به دشت سرسبزی بود. غنچهها سر از خاک درآورده بودند ولی هنوز گل نکردهاند. البته روی موهای او نگینی شبیه به گل قرمزرنگ آذین بسته بود. پیشانیاش خط نیوفتاده بود ولی حرفهای زیادی برای گفتن داشت. دو تا ابروهایش مانند دو کلاه بافتنی روی چشمهایش چنبره زده بودند و نگهبانی میدادند تا مبادا سوز و سرما آزارشان دهد و چشمانش حرف نداشت.
چهره چشمانش شبیه به چرخ کبود بود و زیباییاش به خورشید وام میداد. انگار گونههای سرخش زیر آسمان چشمها دراز کشیدهاند تا آفتاب بگیرند. آن وسط یک بینی کوچک که حق نفس کشیدن نداشت! چشمهای او میدیدند ولی نه بینی حق نفس کشیدن داشت و نه لبهایش قدرت تکلم. اگر صحبت میکرد هم کسی نمیشنید یا اگر فریاد میکشید صدایش به جایی نمیرسید.
همسن و سالهایش به او گفته بودند: «وقتی ستاره دنبالهدار میبینی، چشمانت را ببند و آرزو کن». او هم دقیقا همین کار را کرد. وقتی ستارههای دنبالهدار را دید اول کمی ذوق کرد، سپس آب دهانش را قورت داد، یک گوشه نشست و آرزو کرد. اما ستاره دنبالهداری در کار نبود و موشک دنباله زندگیاش را قیچی کرد.
سهم آرزوی کودک فقط یک موشک نبود، آنها یکی پس از دیگری آمدند تا بخش به بخش زندگیاش را پرپر کنند. یک موشک برای پدر و مادرش کافی بود و همان موشک اتاقش را خراب کرد. درخت کنار خیابان که لانه پرندگان بود هم با موشک دیگری قد خم کرد و شکست. قرار بود این هفته یا شاید هفته آینده در مدرسه واژه جدیدی یاد بگیرد تا کلمههای بیشتری بنویسد ولی نه مدرسهای باقی مانده بود و نه معلمی. ستاره دنبالهندار نهتنها آرزویی برآورده نکرد بلکه تمام داشتههایش را به آتش کشید.
دیگر چیزی برای او باقی نماندهبود. شاید به دنبال آغوش امنی میگشت که خاک در آغوشش گرفت. گیسوانی بهم ریخته، صورتی پر خون و لباس پاره، از دور شبیه به ققنوسی بود که روی خاک نشسته است. ققنوس پا برهنه بود ولی دیگر به کفش نیازی نداشت. با آنکه جانی نداشت هنوز چشمانش باز بود که ستارههای دنبالهندار دوباره از راه رسیدند. اینبار نه چشمانش را بست و نه آرزویی کرد تنها نور آتش درون چشمانش رجزخوانی میکند ولی نه میدید و نه نفس میکشید. همان جا روی جک سردی افتاده بود. او سن کمی داشت، دانشآموز بود.
ارسال نظر